به شمایل غریب و ناآشنایی خود را میدیدم، تنها آن حس پیچیدهی خوابها که از ناکجا ایجاد میشود؛ علم به اینکه این زن پوشیده در لباس سراسر سیاه رنگ سبک ویکتوریایی که مقابل جماعت سیاهپوش در کلیسایی فرسوده و پیر ایستاده، منم. مراسمی در جریان بود و این جمع متعجب و مسکوت میهمان بودند، میهمانان من، میهمانان مراسم ازدواج من با مردی که روبروی من در جایگاه ایستاده بود و او هم لباس مردانهای متعلق به دورهای که در آن سیر میکردم به تن داشت به رنگ سیاه.
حافظهام مثل یک مشت شن داره از لای انگشتام میریزه. خاطراتم و اطلاعاتم که همهی دارایی من هستن دارن از دستم میرن و هیچ داده جدیدی ثبت نمیشه و من ترسیده و بیپناهم. سه هفته پیش یه شب از خواب پریدم و از ترس آایمر زودرس و زوال حافظه که گریزی ازش نیست گریه کردم، تا طلوع آفتاب از ترس و بیچارگی گریه کردم و از ساعت به ساعت آیندهی بیخاطرهام وحشت کردم. چی از من باقی میمونه بدون دردها و تجربهها و خطاها و خاطرات؟ از من بودن من بدون تجربهی زیستهام چی باقیه؟
درباره این سایت